۱۳۹۲/۵/۳۰

تجربه شخصی من از دیدار افغانستان و پاکستان (قسمت اول)

 حدود سه ماه پیش، رسانه ها اعلان می کنند که بغداد بعد از چندین سال میزبان یک مسابقه بین المللی فوتبال است. حسرت تمام وجودم را فرا می گیرد، به صفحه فیسبوکم می روم و در مورد آرزویم می نویسم که چقدر مشتاقم تیم ملی خود را در جریان بازی رسمی در کابل ببینم. از قضا، همان روزها بلال آرزو هم در مصاحبه ای با وبسایت فیفا از عین آرزو صحبت کرده است. آن زمان اصلاً امیدی نداشتم که این آرزو به واقعیت بدل شود. فکر می کنم بلال هم این تصور را نداشت.

از ماه ها پیش خبر دارم که مکاتباتی میان فدراسیون های فوتبال افغانستان و پاکستان بر سر یک یا دو مسابقه دوستانه  جریان دارد، اما باور ندارم که پاکستانی ها برای بازی به کابل سفر کنند. در دو سال اخیر پاکستان چندین مرتبه از تیم ملی فوتبال افغانستان دعوت کرده تا در لاهور با پاکستان مسابقه دهند، تقاضایی که یا رد شده یا اصلاً پاسخی به آن ارائه نشده است. اما کم کم موضوع جدی می شود، حتی می شنوم که انگلیس ها هم در صدد ترغیب پاکستانی ها هستند تا به کابل سفر کنند. 

در حال دیدن فیسبوک صفحه فوتبالنامه هستم که یکی از دوستانی که در فوتبال افغانستان نقش دارد برایم نوشت که تیم پاکستان به افغانستان می آید. باورم نمی شود، بهت زده ام، با اکراه کوشش می کنم قبول کنم. خبر را در وبلاگ فوتبالنامه می نویسم، کسانی که مطب را می خوانند خیلی خوشحالمی شوند، اما به نظرم خیلی ها آنرا جدی نمی گیرند. اول فدراسیون فوتبال افغانستان انجام این مسابقه را تائید کرد و بعد فدراسیون فوتبال پاکستان. 

پاکستان قرار بود قبل از عزیمت به افغانستان به بنگلادش هم سفر کند که بنابر دلایلی سفرشان لغو شد. بعد از لغو سفر بنگلادش، امید خود را کم کم از دست دادم، نکند پاکستانی ها در آخرین روزها بهانه بیاورند و به کابل نآیند. 

ماه رمضان و عید هست و هیچ خبری از تمرینات تیم ملی افغانستان نیست. در عجبم که تیم ملی افغانستان چطور برای این مسابقه آمادگی می گیرد. چند روزی از عید گذشته که خبر شدم مارکوس توریای ارجنتاینی به حیث مربی موقت تعیین شده است، چون یوسف کارگر برای چهار مسابقه رسمی محروم است. تمرینات تیم ملی هم شروع شد، هر چند عمر مربیگری مارکوس سه چهار روزی بیشتر دوام نکرد. 

از اول یوسف کارگر گفته بود که بازیکنان خارجی در ترکیب تیم ملی در این مسابقه نیستند، اما فکر کنم ترس از باخت و حساسیت این مسابقه باعث شد تا فدراسیون در پی دعوت بهترین بازیکنان به این مسابقه گردد. بازیکنان یکا یک از گوشه و کنار دنیا به کابل آمدند و یک روز قبل از مسابقه ترکیب افغانستان تکمیل شد، بلال آرزو آخرین نفری بود که به تیم پیوست آن هم بعد از خیلی جنجال، چون تیم باشگاهی اش برای او اجازه آمدن به افغانستان را نمی داد. 

سه روز قبل از مسابقه برای دریافت تکت همراه یکی از دوستان به محل فروش تکت رفتیم. شش تکت گرفتم، چون یکی از دوستان نیز گفته بود که برایش تکت بخرم. همان شب، یکی از دست اندرکاران مسابقات فوتبال که با نوشته های فوتبالی من آشنا است وعده یک تکت مخصوص VIP برایم داد. من هم پیش خود گفتم اگر تکت مخصوص شد که خوب، و گرنه تکت که دارم. 

یک شب قبل از مسابقه است. سرم خیلی شلوغ است. مطالب زیادی است که باید در موردشان بنویسم. وبلاگ کاملاً بروز است. خیلی ها خبرهای دسته اول به ارتباط مسابقه را از همین وبلاگ من می خوانند. پیش رئیسم رفتم و گفتم که فردا یک ساعت پیشتر محل کار را ترک می کنم چون به مسابقه می روم. او هم که از عشق من به فوتبال افغانستان باخبر است، با خوشحالی اجازه داد. 

روز مسابقه است. برادرم با فامیلش هم از هرات آمده اند. به طرف دفتر می آیم، اما نحوه رفتن به ورزشگاه را با هم تنظیم می کنیم. قرار می شود آنها از بین راه مرا نیز بگیرند. دخترم نیز امروز به کودکستان نمی رود، چون قرار است با ما به ورزشگاه برود. 

حدود ظهر تکت VIP را گرفتم. دلم خوش شد که در یک جای خوب در ورزشگاه می نشینم. 

حدود ساعت دو نیم بعد از ظهر است. لپ تاپ را می بندم. برادرم با فامیل خودش، فامیل من و پسر کاکایم من را نیز به موتر سوار می کنند و به ورزشگاه می رویم. سرک اطراف ورزشگاه شلوغ است. موترها را اجازه نمی دهند. در همان نزدیکی موتر را پارک می کنیم. چون ما با فامیل هستیم، پولیس به ما اجازه می دهد از راه پشت ورزشگاه غازی به طرف ورزشگاه فدراسیون برویم. دو تکت اضافی داریم چون دوستم تصمیم گرفت به ورزشگاه نآید و یکی هم که از من اضافه بود. برادرم دو تکت را به یک جوان که تکت نداشت فروخت. صدها نفر مثل او بدون تکت منتظر پرداخت پول زیادتر از قیمت تکت بودند.

دروازه بیرونی ورزشگاه خیلی شلوغ است. ده ها سرباز پولیس و اردو هم در تقلای داخل شدن به ورزشگاه اند. کم کم به دروازه ورزشگاه می رسیم. برادرم با اعضای فامیل به داخل ورزشگاه می روم، اما برای من می گویند که بخش VIP در سمت دیگر است. به آن طرف می روم، می گویند در جای اولی باید بروم. به جای اول بر می گردم. با اینکه تکت در دست دارم اجازه ورود به من داده نمی شود. من تنها نیستم، حدود ده نفر که تکت VIP دارند هم منتظر اند و برایشان اجازه ورود داده نمی شود. 

اینجا مسئولیت اجازه به مردم را کارمندان امنیت ملی دارند. جوانانی حدود بین 22 تا 28 سال. از رفتار و گفتارشان فهمیده می شود سواد کافی ندارند. برخورد نامناسبی با مردم دارند. اصلاً متوجه نیستند که مردم با تکت های دست داشته شان منتظر اند. به ناگاه به تفنگ و مشت و لگد به جان مردم می افتند. برای شان می گویم که من به اثر تیله مردم نزدیک آنها رسیده ام، مرا لت نمی کنند. برای یکی شان می گویم که چرا نفرات نظامی و یک تعداد آدمی که با واسطه شان می آیند را اجازه ورود می دهید و کسانی که تکت دارند را نه. شروع می کند به دشنام زدن. از طرح سوالم پشیمان می شوم.

در عقب جمعیت ایستاده ام. دوباره شلوغ می شود، لت و کوب مردم دوباره آغاز می شود. مردم به طرف دنبال هجوم می آورند، به ناگاه خود را در موقعیتی می بینم که بین جمعیت و یک دیوار سمنتی کوتاه گیر مانده ام. ده ها نفر نزدیک است رویم بیفتند. به طرف پشت خم شده ام. احساس می کنم ثانیه هایی بعد هر دو پایم می شکند. به ناگاه یکی که در نزدیکیم قرار دارد دست مرا می گیرد و من را به طرف خود می کشاند. پاهایم زخمی شده است و لباس هایم خاکی. نمی دانم که چه می شود که دوباره در پیش روی جمعیت قرار می گیرم، این بار اما به داخل ورزشگاه تیله می شوم. چند ثانیه بعد خود را نزدیک یک چوکی خالی می بینم. 

از محل VIP خبری نیست. مجبورم در ردیف پایینی بخش عمومی بنشینم. لباسهایم را تکان می دهم تا خاک روی آنها کم شود. به طرف ردیف های بالایی می روم. اول برایم اجازه نمی دهند، اما بعد یک چوکی خالی پیدا می شود. 

خیلی مایوسم و عصبانی. بیش از یک ساعت می شود در بین گرد و خاک و در معرض لت و کوب و دشنام کارمندان امنیت ملی قرار دارم. چیزی به مسابقه باقی نمانده است.

در قسمت دوم این نوشته در مورد حال و هوای مسابقه خواهید خواند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر